شاهکار جدید
7/25 ظهر پس از میل غذا با کمال آرامش رفتم وضو بگیرم که ناگهان احساس کردم باید بیام سراغ تو نصف نیمه وضو را رها کردم دیدم بله رفتی رو صندلی من و دلستر را خالی کردی در لیوان اما نتونستی گنجایش آن را تخمین بزنی و دلستر روی میز روان شد از بد ماجرا تلفن همانجا بود و دیگر ماجرا فهمیدنیست که چه اتفاقاتی رخ داد .زود آمدم تلفن را با سشوار خشکش کنم حالا تو ول کن ماجرا نبودی مرتب میگفتی سر من را خشک کن و من بودم کلی عصبانیت از این بابت خلاصه آمدم کامپیوتر را روشن کردم ، آمدی پیشم و تند تند میگی معذرت و بوسه بر دستم میزدی و در آغوش کشیدمت طبق معمول به خواستت رسیدی و به چشمانت را برای یک خواب راحت بستی. بعد از بیدار شدنت آمدی برای بابا جونت ماجرا...
نویسنده :
gelareh
13:43